معنی ماده مغزی مو

حل جدول

ماده مغزی مو

ویتامینb، ویتامینc، امگا3


ماده مغذی مو

روی، ویتامین C، آهن، ویتامین D

لغت نامه دهخدا

مغزی

مغزی. [م َ](ص نسبی) منسوب به مغز: سکته ٔ مغزی. خونریزی مغزی. آسیب مغزی. ضربه ٔ مغزی. ||(اِ) در خیاطی، نواری باریک چون قیطانی که به درازی درز شلوار یا لبه ٔ جامه دوزند مخالف رنگ شلوار یا جامه. حاشیه ٔ باریک بر کنار جامه از لونی دیگر.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || در کفاشی، چرمی که در میان لبه ٔ دو پاره چرم گذاشته بدوزند. و رجوع به مغزی دوزی شود. || قسمی از حلواست که بغایت سفید باشد، مغز پسته و بادام در آن آمیخته قرصها بندند.(غیاث)(آنندراج). || یکی از آلات آهنین در.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

مغزی. [م َ زا](ع اِ) غزو.(ناظم الاطباء)(اقرب الموارد). قصد که به سوی دشمن بود به حرب. ج، مغازی.(مهذب الاسماء). غزو. ج، مغازی.(یادداشت به خطمرحوم دهخدا). و رجوع به غزو شود. || موضع غزو.(از اقرب الموارد). جنگ گاه. میدان جنگ. ج، مغازی.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || زمان غزو.(از اقرب الموارد). || مراد و مقصود: مغزی الکلام، مراد سخن. یقال: عرفت مغزاه، ای مراده و مقصده.(از منتهی الارب). مقصود و مراد از سخن.(ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد). ج، مغازی.(اقرب الموارد). مقصود. قصد. غرض.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): فاقبل علیه ابوبکر فقال له یا هذا قد عرفت مغزاک.(معجم الادباء چ مارگلیوث ج 1 ص 231، یادداشت ایضاً).


خوش مغزی

خوش مغزی. [خوَش ْ / خُش ْ م َ] (حامص مرکب) خوب مغزی. خوش باطنی. مقابل خوش ظاهری:
به خوش مغزی به از بادام تر بود
به شیرین استخوانی نیشکر بود.
نظامی.


گنده مغزی

گنده مغزی. [گ َ دَ / دِ م َ] (حامص مرکب) تکبر کردن و سخنان متکبرانه گفتن. (برهان):
اگر می رود در پی این سخُن
بدین گفتگو گنده مغزی مکن.
سعدی (از رشیدی و آنندراج).
|| هرزه و یاوه بر زبان راندن و درشتی و کج خلقی نمودن. (برهان).
- گنده مغزی کردن. رجوع به گنده مغزی شود.

فرهنگ فارسی هوشیار

مغزی

‎ رزمگاه، رزم جنگ ‎ (اسم) جنگ حرب، موضع غزو میدان جنگ جمع: مغازی. (صفت) منسوب به مغز: مربوط به مغز } ضربه شدید مغزی ‎. {، (اسم) پارچه ای که از زیر دور یقه و سر دست و آستین از رنگ دیگر دهند، (کفاشی) چرمی که در میان لبه دو پاره چرم گذاشته بدوزند، نوعی حلوا که در آن اقسام مغز خوراکی مانند بادام و پسته گذارند.

عربی به فارسی

مغزی

اخلا قی , معنوی , وابسته بعلم اخلا ق , روحیه , اخلا ق , پند , معنی , مفهوم , سیرت

فرهنگ فارسی آزاد

مغزی

مَغزِی، به مَغازِی مراجعه شود،

فارسی به آلمانی

مغزی

Nuklear

فرهنگ معین

مغزی

منسوب به مغز، پارچه ای که از زیر دور یقه و سردست و سر آستین از رنگ دیگر دهند، چرمی که در میان لبه دو پاره چرم گذاشته و بدوزند، نوعی حلوا که در آن اقسام مغز خوراکی مانند بادام و پسته گذارند. [خوانش: (~.) (ص نسب.)]

جنگ، حرب، موضع غزو، میدان جنگ، جمع مغازی. [خوانش: (مَ زا) [ع.] (اِ.)]

فرهنگ عمید

مغزی

مقصود، مراد،

مربوط به ‌مغز،
باریکه‌ای از پارچه که در کنارۀ یخه یا سر‌آستین یا میان دو لبۀ دوختنی بگذارند و بدوزند،

فارسی به عربی

مغزی

ضفیره، عقلی، مخی، نووی

معادل ابجد

ماده مغزی مو

1153

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری